نصیر

آرمانخواهی مستلزم صبر بر رنج هاست

نصیر

آرمانخواهی مستلزم صبر بر رنج هاست

نصیر

به نام خداوند خمینی

هدف از تشکیل این وبلاگ قرار دادن فیلم و عکس های سیاسی .فرهنگی و اجتماعی با محتوای ارزشمند است که به ارائه گذاشت.



((و من الله توفیق))

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۶ فروردين ۹۴، ۱۱:۴۷ - abolfazl hafezi
    لایک
نویسندگان

۴ مطلب با موضوع «داستان :: امامان معصوم» ثبت شده است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۹
ali armand

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۴۱
ali armand

عبدالله بن عباس مى گوید:
پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: در شب معراج، هنگامى که خداوند - جل جلاله - مرا عروج داد نداى حق را شنیدم که مى فرمود: یا محمد!
- لبیک اى پروردگار بزرگ!
- آیا مى دانى ساکنان عالم بالا در چه موضوعى اختلاف نظر دارند؟
- پروردگار! نمى دانم.
- آیا هنوز وزیر، برادر و جانشینى بعد از خود از میان بنى آدم برنگزیده اى؟
- پروردگار! چه کسى را باید برگزینیم؟ تو او را براى من انتخاب کن.
- من براى تو از میان بنى آدم على را برگزیده ام.
- پروردگارا! او پسر عموى من است.(1)


1- کمال الدین، ج 2، ص 250؛ بحار الانوار، ج 51؛ ص 68 - 70.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۳ ، ۱۶:۲۰
ali armand

ابوبکر محمد بن ابی دارم یمامی می گوید: روزی خواهرزاده ابوبکر بن نخالی عطار را دیدم و گفتم: کجا هستی و کجا میروی ؟ گفت هفده سال است که در حال سفرم ! گفتم: چه عجایبی دیده ای؟

 گفت روزی در اسکندریه ، منزلی در کاروان سرایی گرفتم که بیشتر ساکنین آن غریب بودند ، وسط آن مسجدی بود که اهل کاروان سرا در آن نماز می گزاردند ، و امام جماعتی نیز داشتند. جوانی هم آنجا در حجره ای سکونت داشت که وقت نماز بیرون می آمد و پشت سر امام جماعت نماز می گزارد و باز می گشت، و با مردم اختلاطی نداشت. چون ماندن من در آنجا به طول انجامید و او را جوانی پاک و لطیفی که عبای تمیزی به دوش می انداخت؛ یافتم. روزی به او گفتم: به خدا دوست دارم در خدمت و حضور تو باشم. گفت: خود دانی.
 من پیوسته در خدمت او بودم تا آن که کاملاً با او مأنوس شدم. روزی به او گفتم : خدا تو را عزیز بدارد، تو کیستی؟ گفت: من صاحب حقّم! عرض کردم: کی ظهور می کنی ؟ گفت: اکنون زمان آن فرا نرسیده است، و مدّتی از آن باقی مانده است. پس از آن همواره در خدمت او بودم و او به همان ترتیب در خلوت و مراقبت خویش بود و در نماز جماعت شرکت می کرد و با مردم اختلاطی نداشت. تا اینکه روزی فرمود: می خواهم به سفری بروم. عرض کردم: من هم همراه شما می آیم. در راه عرض کردم: آقا جان! امر شما کی آشکار خواهد شد؟ فرمود: هنگامی که هرج و مرج و آشوب زیاد شود، به مکّه و مسجدالحرام می روم. آنجا گروهی خواهند گفت: رهبری برای خود انتخاب کنید! و در این باره با یکدیگر گفت و گو بسیار می کنند. تا این که از میان مردم بر می خیزد و به من می نگرد و می گوید: ای مردم! این مهدی «علیه السلام» است. به او نگاه کنید. آنگاه دست مرا می گیرند و بین رکن و مقام مرا به رهبری برگزیده و با من بیعت می کنند در حالی که مردم از ظهور من ناامید شده باشند.
با هم کنار دریا رسیدیم، او خواست وارد آب شود ، من عرض کردم: آقاجان! من شنا بلد نیستم. فرمود: وای بر تو! با من هستی و می ترسی؟ عرض کردم ؛ نه! امّا شجاعت آن را ندارم . آنگاه خود بر روی آب حرکت کرد و رفت و من بازگشتم.
 
 
بر گرفته شده از بحارالانوار
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۳ ، ۱۶:۱۷
ali armand